شماره ٦٧٠: گرد باد دامن صحراي بي سامانيم

گرد باد دامن صحراي بي سامانيم
هيچ کس را دل نمي سوزد به سرگردانيم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانيها سبک جولانيم
گر چه چيزي در بساطم نيست غير از درد و داغ
صبح را خون از شفق در دل کند خندانيم
راز پنهاني که دارم در دل روشن چو آب
بي تامل مي توان خواند از خط پيشانيم
کرده ام آب حيات خود سبيل تيغها
دشمن خونخوار را از دوستان جانيم
گر چه اينجا تيره بختي پرده حالم شده است
مجلس روحانيان را باده ريحانيم
مي توان گوي سعادت يافت از اقبال من
هست محراب دعاها قامت چوگانيم
خون خود را مي خورم چون زخم از جوش مگس
گرپري داخل شود در خلوت روحانيم
هر کجا باشم بغير از گوشه دل در جهان
گر همه پيراهن يوسف بود زندانيم
برنمي دارم عمارت جغد وحشت ديده ام
بيت معمورست در مد نظر ويرانيم
در غريبي مي توان گل چيد از افکار من
در صفاهان بو ندارم سيب اصفاهانيم
در چنين وقتي که مي بايد گزيدن دست و لب
از خجالت مهر لب گرديده بي دندانيم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
مي دهد خورشيد تابان بوسه بر پيشانيم
حسن اگر بر پيچ و تاب خط چنين خواهد فزود
مي کند ديوانه آخر اين خط ديوانيم
مي کند بي برگي از آفت سپرداري مرا
وحشت شمشير دارد رهزن از عريانيم
بر سر گنج است پاي من چو ديوار يتيم
مي شود معمور صائب هر که گردد بانيم