شماره ٦٦٩: ما چو صبح از راست گفتاري علم در عالميم

ما چو صبح از راست گفتاري علم در عالميم
محرم آيينه خورشيد از پاس دميم
از گرانقدري درين دريا گره گرديده ايم
ورنه چون آب گهر ما فارغ از بيش و کميم
سروآزاديم بر ما بي بريها بار نيست
با کمال تنگدستي تازه روي و خرميم
خواهد افتادن به فکر ما سليمان زمان
گر به دست ديو نفس افتاده همچون خاتميم
در دل سنگين او داريم راهي چون شرار
گر به ظاهر در حريم وصل او نامحرميم
دست افسون است برگ ما و بار دل ثمر
ما درين بستانسرا گويا که نخل ماتميم
پرده برداريم اگر از داغ عالمسوز عشق
خاکدان آفرينش را سواد اعظميم
سعي در طي کردن طومار شهرت مي کنيم
ورنه ما در باد دستي پيش پيش حاتميم
مدتي آدم گل از نظاره فردوس چيد
اي بهشت عاشقان آخر نه ما هم آدميم
چشم ما پوشيده گرديده است از شرم حضور
ورنه با گل در ته يک پيرهن چون شبنميم
دم زدن کفرست در جايي که عيسي ناطق است
حق به دست ماست گر خاموش همچون مريميم
برنمي آيد ز ابر آن آفتاب بي زوال
ورنه ما آماده فاني شدن چون شبنميم
در ته يک پيرهن چون بوي گل با برگ گل
هم زيکديگر جدا افتاده و هم با هميم
بي زباني مخزن اسرار را باشد کليد
ما به مهر خامشي مستغني از جام جميم
روزي فرزند گردد هر چه مي کارد پدر
ما چو گندم سينه چاک از انفعال آدميم
چشم بد باشد به قدر نقش چون افتد زياد
ما ز چشم شور مردم ايمن از نقش کميم
عقده ها داريم در دل صائب از بي حاصلي
گر چه از آزادگي سرو رياض عالميم