شماره ٦٦٨: ما ز اهل عالميم اما ز عالم فارغيم

ما ز اهل عالميم اما ز عالم فارغيم
از غم و شادي و نوروز و محرم فارغيم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ايم
از تريهاي سحاب و ناز شبنم فارغيم
ما به خون چون لاله داغ خويش را به مي کنيم
از نمک آسوده ايم از ناز مرهم فارغيم
سينه را يک روز با خورشيد صيقل داده ايم
از غم زنگار و از انديشه نم فارغيم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درين عالم ز محنتهاي عالم فارغيم
هر چه مي خواهيم صائب هست در ديوان او
با کلام مولوي زاشعار عالم فارغيم