شماره ٦٦٥: از شکست آرزو قند مکرر مي خوريم

از شکست آرزو قند مکرر مي خوريم
بر لب خود خاک مي ماليم و شکر مي خوريم
با سپهر تلخ سيما خنده رو بر مي خوريم
زهر اگر در جام ما ريزند شکر مي خوريم
از تو تا دوريم از ما دور مي گردد حيات
با تو چون بر مي خوريم از زندگي برمي خوريم
شيوه ما نيست از بيداد روگردان شدن
سيلي دريا ز خلق خوش چو عنبر مي خوريم
از عزيز مصر و شکرزار او آسوده ايم
ما که گرد کاروان را همچو شکر مي خوريم
گر چه تبخال خون داريم ظاهر در قدح
بي گزند ديده بد آب کوثر مي خوريم
نعمت الوان عالم را کند خون در جگر
کاسه خوني که ما از دست دلبر مي خوريم
مي کند از روزي ما کم سپهر تنگ چشم
گاهي از بي دست و پايي گر سکندر مي خوريم
ميوه هاي خام انجم پخته شد بر خاک ريخت
ما زخامي همچنان گرماي محشر مي خوريم
خودنمايي نيست در زير فلک آيين ما
زير خاکستر دل خود همچو اخگر مي خوريم
برنمي داريم دست از زلف مشکين سخن
چون قلم چندان که زخم تيغ بر سر مي خوريم
در تلافي ميوه شيرين به دامن مي دهيم
همچو نخل پر ثمر سنگي که بر سر مي خوريم
صائب از فيض خموشي در دل درياي تلخ
آب شيرين چون صدف از جام گوهر مي خوريم