شماره ٦٦٢: در دل صد پاره عيش جاودان پوشيده ايم

در دل صد پاره عيش جاودان پوشيده ايم
نوبهار خويش در برگ خزان پوشيده ايم
مطلب ما بي نيازان از سفر سرگشتگي است
چشم چون تير هوايي از نشان پوشيده ايم
چون هما از روزي خود نيست ما را شکوه اي
مغز را از چشم بد در استخوان پوشيده ايم
موج آب زندگاني در پرده ظلمت خوش است
در خموشي جوهر تيغ زبان پوشيده ايم
رود نيل از چهره ما گرد غربت مي برد
گر دو روزي در غبار کاروان پوشيده ايم
گل ز شوخي مي گذارد در ميان با خار و خس
خرده رازي که ما از باغبان پوشيده ايم
شهپر رسوايي راز نهان ما شده است
پرده اي کز دل به اسرار نهان پوشيده ايم
شرم بيدار ترا در خواب نتوانيم کرد
گر چه از افسانه چشم پاسبان پوشيده ايم
خاطري مجروح از تيغ زبان ما نشد
ار چه ما چون بيد در زخم زبان پوشيده ايم؟
ما به روي تازه در گلزار عالم همچو سرو
تنگدستي را ز چشم اين و آن پوشيده ايم
پيچ و تاب ما جهاني را به شور آورده است
از نظرها گرچه چون موي ميان پوشيده ايم
تيغ خورشيد قيامت را کند دندانه دار
پرده خوابي که ما بر چشم جان پوشيده ايم
از نسيمي تار و پودش دست بردارد ز هم
جامه اي کز موج چون آب روان پوشيده ايم
در چنين صبحي که جست از خواب سنگين کوه قاف
پرده بر روي دل از خواب گران پوشيده ايم
چشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماست
گر چه صائب در سواد اصفهان پوشيده ايم