شماره ٦٥٦: عشق را در بند جسم از پيچ و تاب افکنده ايم

عشق را در بند جسم از پيچ و تاب افکنده ايم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ايم
با سيه مستان غفلت تازه رو برمي خوريم
پيش پاي سايه فرش آفتاب افکنده ايم
دوربينان بر فراز کوه بيدارند و ما
در ره سيل حوادث رخت خواب افکنده ايم
چون سمندر غوطه در درياي آتش خورده ايم
تا ز روي آتشين او نقاب افکنده ايم
با خيال روي او تا آشنا گرديده ايم
پرده بيگانگي بر روي خواب افکنده ايم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ايم
مهر گل از دوربيني بر گلاب افکنده ايم
زاهدان خشک مي ترسند از برق فنا
ما بر اين آتش ز تردستي کباب افکنده ايم
در چنين بحري که موجش مي ربايد کوه را
کشتي بي لنگر خود چون حباب افکنده ايم
مي شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ايم
همچو چشم دلبران صائب مدار خويش را
از سيه مستي به بيداري و خواب افکنده ايم