شماره ٦٥٣: ما به چشم انجم و افلاک خار افشانده ايم

ما به چشم انجم و افلاک خار افشانده ايم
آستين چون شعله بر دود و شرار افشانده ايم
اين طراوت نيست راه آورد ابر تنگدست
آستين ما در گريبان بهار افشانده ايم
داغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماست
ما بر اين خاکستر اين مشت شرار افشانده ايم
چون سبو در خون چندين ساغر مي رفته ايم
تا ز روي چشم او گرد خمار افشانده ايم
آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ايم
هرگه از آيينه خاطر غبار افشانده ايم
چون نيندازند در آتش، چگونه نشکنند؟
ميوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ايم
آه ما دارد بناگوش فلکها را کبود
سنگ انجم ما بر اين نيلي حصار افشانده ايم
از بيابان لاله و از بحر مرجان سر زده است
خون گرمي تا ز چشم شعله بار افشانده ايم
غير دود دل چه خيزد از کلام آتشين؟
در زمين کاغذين تخم شرار افشانده ايم
چون به لفظ و معني ما مي رسي باريک شو
طره سنبل به روي نوبهار افشانده ايم
شعر يکدست تو صائب تا چمن افروز شد
آستين بر روي گلهاي بهار افشانده ايم