شماره ٦٥٢: ما چو سرو از راستي دامن به بار افشانده ايم

ما چو سرو از راستي دامن به بار افشانده ايم
آستني چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ايم
در زمين قابل و ناقابل از دريادلي
تخم مهري همچو ابر نوبهار افشانده ايم
همچنان باريم بر دلها چو نخل بي ثمر
گرچه از هرکس که سنگي خورده بار افشانده ايم
سر بر آورده است چون مژگان ز پيش چشم ما
از عداوت زير پاي هرکه خار افشانده ايم
حاصل ما از سخن جز دود آهي بيش نيست
در زمين کاغذين تخم شرار افشانده ايم
شهپر دريا رسيدن نيست ما را همچو موج
مشت خاري پيش سيل نوبهار افشانده ايم
ساحل آماده اي گشته است هر آغوش موج
گر غبار از دل به بحر بيکنار افشانده ايم
نيست غير از بحر چون سيلاب ما را منزلي
گرد راه از خويش در آغوش يار افشانده ايم
نونياز سنگ طفلان نيست جان سخت ما
ما در آغاز جنون اين شاخسار افشانده ايم
نيستيم از جلوه باران رحمت نااميد
تخم خشکي در زمين انتظار افشانده ايم
خواب غفلت شسته ايم از چشم خواب آلودگان
هرکجا اشکي ز چشم اشکبار افشانده ايم
سنبلستاني شده است از پرده غيب آشکار
هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ايم
دست بيدادي گريبانگير ما گرديده است
از رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ايم
دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستي که چون سرو و چنار افشانده ايم
سرفرازان جهان در پيش ما سر مي نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ايم
گرچه از درياست دخل ما چو ابر نوبهار
در کنار بحر گوهر بي شمار افشانده ايم
اشک ما را نيست جز دامان خود سرمنزلي
تخم خود از بي زميني در کنار افشانده ايم
باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ايم