شماره ٦٤٣: ما به اکسير قناعت خاک را زر کرده ايم

ما به اکسير قناعت خاک را زر کرده ايم
زهر را بسيار از يک خنده شکر کرده ايم
نيست غير از ساده لوحي در بساط ما کمال
صفحه آيينه اي جون طوطي از بر کرده ايم
در شکست ما تأمل چيست اي موج خطر؟
ما درين دريا به اميد تو لنگر کرده ايم
بيمي از آتش ندارد شوخي ما چون سپند
رقصها در دامن صحراي محشر کرده ايم
پوست مي اندازد از انديشه اش کام صدف
آب تلخي را که ما در سينه گوهر کرده ايم
روز محشر جرم ما را پرده داري مي کند
مشت خاکي کز سر کوي تو بر سر کرده ايم
از سر تن پروري بگذر که ما صياد را
در قفس از جلوه پهلوي لاغر کرده ايم
صائب از تسخير آن آهوي وحشي عاجزيم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ايم