شماره ٦٤٢: زير سقف چرخ بيدردانه پا افشرده ايم

زير سقف چرخ بيدردانه پا افشرده ايم
سيل بي زنهار ما در خانه پا افشرده ايم
بر در هرکس نمي ساييم رخ چون آفتاب
گنج سان در گوشه ويرانه پا افشرده ايم
چون گل پيمانه هردم بر سر دستي نه ايم
چون خم مي در دل ميخانه پا افشرده ايم
کوچه گرد آستين چون اشک حسرت نيستيم
همچو مژگان بر در يک خانه پا افشرده ايم
صد کبورت گر فرستد کعبه، بالين نشکنيم
ما و بت يک روز در بتخانه پا افشرده ايم
شکوه زلف از زبان ما نمي آيد برون
زير دست انداز او چون شانه پا افشرده ايم
گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست
در زمين قابلي چون دانه پا افشرده ايم
چون خمار مي به طرف باغ زور آورده است
بر گلوي تاک بيرحمانه پا افشرده ايم
ريشه در فولاد جوهر اينقدر محکم نکرد
زير تيغ او عجب مردانه پا افشرده ايم
خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد
ما عبث در بردن اين دانه پا افشرده ايم