شماره ٦٤١: ما وفاداري به اسباب جهان نسپرده ايم

ما وفاداري به اسباب جهان نسپرده ايم
لنگر تمکين به اين ريگ روان نسپرده ايم
از ورق گرداني باد خزان آسوده ايم
دل به رنگ و بوي باغ و بوستان نسپرده ايم
از شتاب عمر ما را نيست بر خاطر غبار
ايستادن ما به اين آب روان نسپرده ايم
از عزيزي شاد و از خواري مکدر نيستيم
امتيازي ما به ابناي زمان نسپرده ايم
قفل ما چون غنچه دارد از درون خود کليد
ما گشاد دل به دست ديگران نسپرده ايم
مي کشد از خانه ما را جذبه طفلان برون
از جنون زوري به خود ما چون کمان نسپرده ايم
خودنمايي شيوه ما نيست چون ناديدگان
جوهر دل را به شمشير زبان نسپرده ايم
با بزرگي از زمين صد پله ايم افتاده تر
شوکت و شاني به خود چون آسمان نسپرده ايم
هرچه از دولت به آگاهي سرآيد نعمت است
هوشياري ما به اين رطل گران نسپرده ايم
بر لباس عاريت چون بخيه چسبيدن خطاست
ما به دولت دل چو اين نودولتان نسپرده ايم
گر به سيم قلب مي گيرند ما را مفت ماست
نقد انصافي به اهل کاروان نسپرده ايم
قانعيم از سرو و بيد اين چمن با سايه اي
ما برومندي به اين بي حاصلان نسپرده ايم
با جنون ساده دل بوده است صائب کار ما
اختيار خود به عقل کاردان نسپرده ايم