شماره ٦٣٧: ما ز بيکاري ز فکر کار فارغ گشته ايم

ما ز بيکاري ز فکر کار فارغ گشته ايم
از زيان و سود اين بازار فارغ گشته ايم
کرده ايم از راحت دنيا به خواب امن صلح
از تلاش دولت بيدار فارغ گشته ايم
از بلند و پست عالم نيست ما را شکوه اي
ما ازين سوهان ناهموار فارغ گشته ايم
خرقه تزوير را از دوش خود افکنده ايم
از حجاب پرده پندار فارغ گشته ايم
بر حواس خويش راه آرزوها بسته ايم
از علاج يک جهان بيمار فارغ گشته ايم
هيچ افسوني ندارد مار دنيا به ز ترک
ما به اين افسون ز زخم مار فارغ گشته ايم
نيست ما را کار با رد و قبول کفر و دين
هم ز اقرار و هم از انکار فارغ گشته ايم
از دو عالم فکر حق ما را برون آورده است
ما ز قيد اين و آن يکبار فارغ گشته ايم
سايه بال هما و جغد پيش ما يکي است
ما که از اقبال و از ادبار فارغ گشته ايم
در غم دستار بي مغزان اگر پيچيده اند
ما به سر پيچيدن از دستار فارغ گشته ايم
کرده ايم از خود حسابي نقد بر خود حشر را
از حساب درهم و دينار فارغ گشته ايم
چون گل رعنا خزان و نوبهار ما يکي است
ز انقلاب عالم غدار فارغ گشته ايم
برنمي آريم صائب سر ز زير بال خويش
از ورق گرداني گلزار فارغ گشته ايم