شماره ٦٣٥: ما ز فيض بيخودي از خودپرستي رسته ايم

ما ز فيض بيخودي از خودپرستي رسته ايم
قطره خود را به درياي بقا پيوسته ايم
سيل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است
در تن خاکي به دريا جوي خود پيوسته ايم
برده ايم از رشته جان پيچ و تاب حرص را
چون رگ سنگ از کشاکشهاي بيجا رسته ايم
سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن
ما که پيوند علايق را ز هم بگسسته ايم
بي نيازيم از وضو چون زاهدان در هر نماز
ما که يکجا دست خود از آرزوها شسته ايم
حلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلي
ما در منزل به روي خود ز بيرون بسته ايم
پرده دام است خاک نرم اين وحشت سرا
بيشتر ما بر حذر از مردم آهسته ايم
برنمي آييم با خار علايق، ورنه ما
چون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ايم
نيست در راه نسيم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان يوسف گمگشته خود جسته ايم