شماره ٦٣٢: خاکمال دشمن سرکش به تمکين مي دهم

خاکمال دشمن سرکش به تمکين مي دهم
در گذار سيل، داد خواب سنگين مي دهم
گردم آبي درين بستان چو گلبن مي خورم
از برومندي عوض گلهاي رنگين مي دهم
بوي خود چون گل چرا از بلبلان دارم دريغ؟
من که بي منت سر خود را به گلچين مي دهم
هرچه از شبها به بيداري سر آيد نعمت است
من نه از تن پروري تغيير بالين مي دهم
در بهاي بوسه حيرانم چه سازم چون کنم
من که بهر حرف تلخي جان شيرين مي دهم
چون طلا گرديد دست افشار، مي گردد عزيز
اختيار دل به آن دست نگارين مي دهم
گرچه خود خون مي خورم از تنگدستي چون عقيق
تشنه جانان را به آب خشک تسکين مي دهم
پيش اهل دل ز زهد خشک مي گويم سخن
جلوه در ميدان آش اسب چوبين مي دهم
از زبان يار مي گويم به دل پيغامها
خاطر خود را به حرف و صوت تسکين مي دهم
بس که صائب تشنه خون خودم از بيغمي
سر چو گل با چهره خندان به گلچين مي دهم