شماره ٦٢٨: هرکه ادراک زلف و روي جانان را به هم

هرکه ادراک زلف و روي جانان را به هم
ديد با صبح وطن شام غريبان را به هم
روزگاري بود با هم کفر و ايمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ايمان را به هم
چون کسي بندد به روي خود در فردوس را
پيش رويش چون گذارم چشم حيران را به هم
گر رقم يکدست باشد خامه فولاد را
چون نمي جوشد ز غيرت خون شهيدان را به هم
لنگر تمکين نمي گردد خزان را سنگ راه
لاله مي بندد عبث با کوه دامان را به هم
زنده مي سوزد براي مرده در هندوستان
دل نمي سوزد درين کشور عزيزان را به هم
از محبت نيست انجم رابه هم پيوستگي
چرخ مي سايد زروي خشم دندان را به هم
سردمهري صائب اوراق خزان را لازم است
کي توان پيوست دلهاي پريشان را به هم