شماره ٦٢٧: سوختم چند از هواي نفس بي لنگر شوم

سوختم چند از هواي نفس بي لنگر شوم
تا به کي چون خار و خس بازيچه صرصر شوم
از بلندي کم نگردد فيض من چون آفتاب
بيش گردد سايه ام چندان که بالاتر شوم
خودنمايي شيوه من نيست چون ناديدگان
از صدف بيرون نمي آيم اگر گوهر شوم
آفتاب بي زوال آسمان همتم
نيستم مه کز گدايي فربه و لاغر شوم
بي پرو بالي گلستاني است بر مرغ قفس
از چه زير آسمان ممنون بال و پر شوم
چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد
من که در هر ساغر مي عالم ديگر شوم
قدرداني قطره را دريا کند در ظرف من
نيست کم ظرفي اگر بيخود به يک ساغر شوم
گر ز سنگيني غبار آيينه ام را بشکند
روي من باداسيه گرپيش روشنگر شوم
عاقبت چون قامتم را حلقه مي سازد سپهر
به که صائب در جواني حلقه آن در شوم