شماره ٦٢٦: چند از غفلت به عيب ديگران گوياشوم

چند از غفلت به عيب ديگران گوياشوم
سرمه اي کو تا به عيب خويشتن بينا شوم
غيرتي کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنار
تا به چند از بي بري بارچمن پيراشوم
چون کمان از خانه آرايي نديدم حاصلي
وحشتي کو تا جدا از خود به منزلها شوم
از گرانجانان چو کوه قاف ايمن نيستم
گرنهان از ديده ها در خلوت عنقا شوم
همچو پيکان باشد از آتش کليد قفل من
غنچه گل نيستم کز هر نسيمي واشوم
دستگيري کن مرا ساقي به يک رطل گران
تا سبکبار از غم دنيا و مافيها شوم
ناتمامان چون مه نو ياد من خواهند کرد
از نظر روزي که چون خورشيد ناپيدا شوم
سنگ طفلان است دامنگير مجنون مرا
ورنه من هم مي توانم سيل اين صحراشوم
لنگري کو تا چو گوهر جمع سازم خويش را
چون حباب و موج تاکي خرج اين دريا شوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
من چسان غافل به پيري از غم فردا شوم
مي شمارد چرخ بي انصاف صبح کاذبم
گرزنور صدق روشن چون يد بيضا شوم
در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت
چون زر گل چند خرج خنده بيجاشوم
همچنان از خلق طعن خودنمايي مي کشم
با زمين هموار اگر صائب چو نقش پا شوم