شماره ٦٢١: گر ز دلتنگي لبي چون غنچه خندان مي کنم

گر ز دلتنگي لبي چون غنچه خندان مي کنم
ترک سرزين رهگذر بر خويش آسان مي کنم
سايلان از شرم احسان اب مي گردند و من
مي شوم آب از حيا با هر که احسان مي کنم
تا چو عيسي دست خود از چرک دنيا شسته ام
دست در يک کاسه با خورشيد تابان مي کنم
تنگ ظرفي دستگاه عيش را سازد وسيع
هست تا يک قطره مي در شيشه طوفان مي کنم
گر چه خون در پيکرم ز افسردگي پژمرده است
پنجه در سر پنجه دريا چو مرجان مي کنم
هر که از سنگين دلي خون مي کند در کاسه ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان مي کنم