شماره ٦١٩: پرتو مه را قياس از نور انجم مي کنم

پرتو مه را قياس از نور انجم مي کنم
در محيط قطره سير بحر قلزم مي کنم
نيست از منصور کمتر جوش خون گرم من
خشت را آواره ازبالاي اين خم مي کنم
خنده و جان بر لبم يکبار مي آيد چو برق
ابر مي گريد به حالم چون تبسم مي کنم
تشنه چشمان آب شهواري ز گوهر بي برند
داغ سودا را نهان از چشم مردم مي کنم
مرگ را ترجيح بر تيغ شهادت مي دهم
آب در مد نظر دارم تيمم مي کنم
چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت
من که از نور شراري دست و پا گم مي کنم
مطرب از بيرون ندارد خلوت صاحبدلان
همچو جوش مي به ذوق خود ترنم مي کنم
ازور گم کردن اينجا يافت هر کس هر چه يافت
خويش را دانسته در راه طلب گم مي کنم
هرزه خندي شيوه من نيست چون گلهاي باغ
مي برم سر در گريبان و تبسم مي کنم
اين جواب ان غزل صائب که مي گويد فصيح
مي روم در آتش و از دود پي گم مي کنم