شماره ٦١٧: از تحمل خصم را چين از جبين وا مي کنم

از تحمل خصم را چين از جبين وا مي کنم
با کليد موم قفل آهنين وامي کنم
بر گشاد عقده دل نيست دستم ورنه من
غنچه پيکان به باد آستين وامي کنم
هر قدر پهلو تهي سازد زمن از سادگي
جاي خود از نامداري درنگين وامي کنم
مي چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
يک گره تازان دو زلف عنبرين وامي کنم
جاي خود را در دل سخت فلک از راستي
با دم گيرا چو صبح راستين وامي کنم
گرچه از بي حاصلي تخم اميدم سوخته است
پيش خرمن من دامني چون خوشه چين وامي کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگي
در تلاش نام ميدان چون نگين وامي کنم
چارديوار صدف شايسته اقبال نيست
در غريبي چشم چون در ثمين وامي کنم
خاکساري پرده چشم حسودان مي شود
بال و پر چون ريشه در زير زمين وامي کنم
مي کنم شکر گل بي خار از فهميدگي
گر به روي خار چشم پاک بين وامي کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده اي
از نسيم گفتگوي دلنشين وامي کنم