شماره ٦١٦: رشته جسم گرانجان را ز سر وا مي کنم

رشته جسم گرانجان را ز سر وا مي کنم
سر برون چون سوزن از جيب مسيحا مي کنم
چون مي نارس اميد پختگيها مانع است
در شکست خم دو روزي گرمدارامي کنم
آه آتشبار من در حسرت اسباب نيست
سينه را پاک از خس و خار تمنا مي کنم
يک صدف بي گوهر عبرت ندارد روزگار
نيست از غفلت چو طفلان گر تماشا مي کنم
چشم احسان دارم از بي حاصلان روزگار
زير سرو وبيد دامان از طمع وامي کنم
از گريبان صدف بهر چه آرم سر برون
من کز آب گوهر خود سير دريا مي کنم
ديگران گرباده از مينا به ساغر مي کنند
من زکم ظرفي مي از ساغر به مينا مي کنم
بي محابا مي زنم بر قلب آتش چون سپند
مصرع بر جسته اي هرگاه انشا مي کنم
حاش لله خانه گل را کنم نقش و نگار
من که دل را ساده از خال سويدا مي کنم
آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما
بر سر من سايه اندازد ز سروامي کنم
دشمن آيينه صافند معيوبان و من
از براي عيب خود آيينه پيدا مي کنم
نيست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چرا
قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا مي کنم