شماره ٦١٤: جسم خاکي را زغفلت چند معماري کنم

جسم خاکي را زغفلت چند معماري کنم
چند اوقات گرامي صرف گلکاري کنم
قامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کرد
چند اين ديوار مايل را نگهداري کنم
شد زپيري ناتوان هر عضوي از اعضاي من
يک جهان بيمار را من چون پرستاري کنم
ساده لوحي بين که مي خواهم به دست رعشه دار
توسن عمر سبکرو را عنانداري کنم
آفتاب تيغ زن اينجا سپر انداخته است
من درين ميدان چه اظهار جگر داري کنم
در دبستان جهان تا چند با موي سفيد
صرف مد عمر خود را در سيه کاري کنم
از درو ديوار اين غمخانه مي بارد ملال
من که را بااين غم بسيار غمخواري کنم
هست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بيش
خوشه چينان را به احسان چون هواداري کنم
چون ز غفلت صرف مستي شد مرا سر جوش عمر
به که اين ته جرعه را در کار هشياري کنم
من که نيش پشه اي در خاک و خونم مي کشد
چون دم تيغ حوادث را سپر داري کنم
چون ز طوف کعبه مقصود گردم کامياب
من که در هر گام منزل از گرانباري کنم
من که مي دانم عزيزي مي دهد خواري ثمر
چون مه کنعان چرا انديشه از خواري کنم
من که نتوانم گليم خود بر آوردن ز آب
ديگران را باکدامين دست و دل ياري کنم
مي کند سيل حوادث کوه را صائب ز جا
من که از خار و خسم کمتر، چه خودداري کنم