شماره ٦١٣: گر کند آن بيوفا از من جدايي، چون کنم

گر کند آن بيوفا از من جدايي، چون کنم
من که از اهل وفايم بيوفايي چون کنم
زلف بندي نيست کز تدبير بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نير خايي چون کنم
در ميان رشته زنار و آن موي کمر
فرق بسيارست، کافر ماجرايي چون کنم
آب شمشير شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادايي چون کنم
آسمان چون قمريان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهايي چون کنم
بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خويشتن را جمع ازين تير هوايي چون کنم
موج چون خار و خس اينجا دست و پا گم کرده است
من درين دريا به اين بي دست و پايي چون کنم
با دل روشن نمي بينند مردان پيش پا
من درين ظلمت سرا بي روشنايي چون کنم
سازگاري با گرانجانان نمي آيد زمن
نرم بر خود سنگ را چون موميايي چون کنم
ديده يوسف شناسي نيست در مصر وجود
از براي چشم کوران سرمه سايي چون کنم
ديده خود را درين بستانسرا چون آفتاب
کاسه دريوزه شبنم گدايي چون کنم
بيستون عشق مي گويدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستايي چون کنم
من که مردم را توان چون عصا شد تکيه گاه
صائب از آتش زباني اژدهايي چون کنم