شماره ٦١٢: دعوي گردن فرازي با اسيري چون کنم

دعوي گردن فرازي با اسيري چون کنم
در صف آزاد مردان اين دليري چون کنم
فقر تنها بي فنا چون دعوي بي شاهدست
با وجود هستي اظهار فقيري چون کنم
خوان خالي مي شود رسوا چوبي سر پوش شد
نيستم سير از حيات اظهار سيري چون کنم
عيبجويي زشت و از معيوب باشد زشت تر
سنگ کم دربار دارم بارگيري چون کنم
من که نتوانم گليم خود بر آوردن ز آب
ديگري را از رفيقان دستگيري چون کنم
گرندارم گوشه اي در فقر عذر من بجاست
از گرفتن عار دارم گوشه گيري چون کنم
نيستم دلگير اگر آيينه ام در زنگ ماند
من که اهل معنيم صورت پذيري چون کنم
من که از زاغ وزغن صائب خجالت مي کشم
بانواسنجان قدسي هم صفيري چون کنم