شماره ٦١١: ترک تن دل را نگردانيده روشن چون کنم

ترک تن دل را نگردانيده روشن چون کنم
پشت چون آيينه مظلم به گلخن چون کنم
ديده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قنديل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمي دارد گلش
خار خشک خويش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه ديوار ديد
دل تسلي از تماشايش به ديدن چون کنم
من گرفتم عيب خود از ديده ها کردم نهان
عيب خود پوشيده از دلهاي روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حريف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسيمي من که مي لرزم به جان چون برگ بيد
دعوي ازادگي چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بيرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخير آن حسن پريشان گردرا
ماه را گردآوري با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشيمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلي هر سر خاري است ميل آتشين
حفظ چشم خويش در صحراي ايمن چون کنم
در فلاخن مي نهد سيل حوادث کوه را
جمع پاي خويش صائب من به دامن چون کنم