شماره ٦١٠: دل اسير طره عنبرفشانش چون کنم

دل اسير طره عنبرفشانش چون کنم
با دل مجروح با مشکين سنانش چون کنم
مي چکد خون از گل رخسارش از تاب نگاه
بوسه بر رخساره چون ارغوانش چون کنم
تير آن ابرو کمان از جوشن الماس جست
سينه خود را هدف پيش کمانش چون کنم
چشم او چشم مرا در سرمه خوابانيده است
همزباني با نگاه نکته دانش چون کنم
حرف نتواند بر آورد از دهانش سر برون
من درين فکرم زبان را در دهانش چون کنم
آب شد بال سمندر از فروغ عارضش
پرده هاي ديده را آيينه دانش چون کنم
ماه نورا هاله در آغوش نتواند گرفت
حيرتي دارم که با موي ميانش چون کنم
تا نگيرم تنگ آن موي ميان را در بغل
پيچ و تاب خويشتن خاطرنشانش چون کنم
چشم دل دارد زمن هر حلقه اي از زلف او
من به اين يک دل به زلف دلستانش چون کنم
خون ز فريادم چکيد و در به رويم وانکرد
با دل سنگين گوش باغبانش چون کنم
صائب آتش نفس گر شعله در عالم زند
با زبان خامه آتش فشانش چون کنم؟