شماره ٦٠٩: رو به هر صحرا که بااين شور چون مجنون کنم

رو به هر صحرا که بااين شور چون مجنون کنم
پايکوبان کوه را در دامن هامون کنم
خاکساري دست من کوتاه دارد ورنه من
مي توانم خاکها د رکاسه گردون کنم
از ازل آورده با خود پختگي صهباي من
نيستم نارس که جادر خم چو افلاطون کنم
خشکي سوداي من ابر بهار عالم است
هرکه زين دامان صحرا بگذرد مجنون کنم
بلبلان را چون توانم مست در گلزار ديد
من که خواهم باغبان را از چمن بيرون کنم
من که مي دانم سبکروحان عالم را ثقيل
يک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنم
من که نتوانم بر آوردن ز پا خاررهش
خارخار عشق او را چون زدل بيرون کنم
از چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمريان
من که صائب مي توانم مصرعي موزون کنم