شماره ٦٠٨: جذبه اي کوتا سر از زندان تن بيرون کنم

جذبه اي کوتا سر از زندان تن بيرون کنم
چند لنگر در ضمير خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک مي ريزم به دست ديگران
در جهان بيوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمايي مي کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهي گر سر از کنج قفس بيرون کنم
تيره نتوان کرد آب زندگاني را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب ميگون کنم
نسبتي در خاکساري نيست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بي نيازي مي زنم
حاش لله شکوه از ناسازي گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس ميگون ليلي چون کنم
غيرت همکار بنددست و پاي جرات است
مي روم زين بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباري گذارد پا به کوه
کوه درد خويش را گر عرض بر مجنون کنم