شماره ٦٠٧: برق آهي کو که رو در خرمن گردون کنم

برق آهي کو که رو در خرمن گردون کنم
اين گره را باز از پيشاني هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه اي هر لحظه بر زنجير خود افزون کنم
من گرفتم رام گرديدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر يارب چون کنم
موي جوهر از خمير آيينه را نتوان کشيد
خارخار عشق را از سينه چون بيرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشين شد اخگرم
تربيت اين شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پير مغان گردنکشي
من که خم را از ادب تعظيم افلاطون کنم
از دهان يار دارد چاشني گفتار من
خامه ها را بي شق از شيريني مضمون کنم
شاهد خامي است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازي گردون کنم
از صفاي سينه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آيينه دل از بغل بيرون کنم
از مروت نيست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم مي توانم مصرعي موزون کنم
چون به بيدردان کنم تکليف صائب جام خويش
من که خونها مي خورم تا ساغري پر خون کنم