شماره ٦٠٥: چند چون تن پروران تعمير آب و گل کنم

چند چون تن پروران تعمير آب و گل کنم
رخنه هاي جسم را محکم زلخت دل کنم
کيميا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
مي شود دل چون صدف در سينه تنگم دو نيم
تادرين درياي پرخون گوهري حاصل کنم
کوه مي لرزد ز بي سنگي درين آشوبگاه
من چسان لنگر درين درياي بي ساحل کنم
همت من در فضاي عرش جولان مي زند
سر بر آرد از فلک تخمي که زير گل کنم
بس که از گرد يتيمي مايه دارد گوهرم
در دل دريا اگر لنگر کنم ساحل کنم
مي شود روشن چراغ نيکي از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
مي گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سايل کنم