شماره ٦٠٤: من نه آن نقشم که هر ساعت نگيني خوش کنم

من نه آن نقشم که هر ساعت نگيني خوش کنم
چون نسيم خوش نشين هردم زميني خوش کنم
چون سويدا از جهان با گوشه دل قانعم
نيستم تخمي که هر ساعت زميني خوش کنم
در دلم چون تير اين پهلو نشينان مي خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشيني خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
مي کشم ناز بتان تا نازنيني خوش کنم
مي زند خون عقيق از شوق من جوش نشاط
مي شود ازنامداران چون نگيني خوش کنم
نيست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نيم هردم زميني خوش کنم
حسن شهري مغز سودا را نمي آرد به جوش
مي رويم تا ليلي صحرا نشيني خوش کنم
آه کز بي حاصليها نيست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چيني خوش کنم
زخم تيغ او کجا صائب نصيب من شود
خاطر خود از شکست آستيني خوش کنم