شماره ٦٠٣: جرأتي کو تا تماشاي گلستانش کنم

جرأتي کو تا تماشاي گلستانش کنم
چشم حيران را سفال خط ريحانش کنم
حلقه چشمي چو دور آسمان مي خواستم
تا به کام دل نظر برماه تابانش کنم
پسته لب بسته او سنگ را دندان شکست
من به زوردست مي خواهم که خندانش کنم
ميوه فردوس را تاب نگاه گرم نيست
چون نظر گستاخ بر سيب زنخدانش کنم
از لطافت شمع من عريان نمي آيد به چشم
به که از بيرون در سير شبستانش کنم
بر ندارد سر زبالين ديده حيران من
گربه جاي اشک اخگر در گريبانش کنم
خانه اي از خانه آيينه دارم پاکتر
هرچه هرکس اورد با خويش مهمانش کنم
هر خم موي گرهگيرش کمينگاه دلي است
من به اين يک دل چه با زلف پريشان کنم
مرکز پرگار حيراني است چشم عاشقان
هم به چشم او مگر سير گلستانش کنم
گرچه مورم صائب اما در مقام گفتگو
مي توانم حرف در کار سليمانش کنم