شماره ٦٠٢: جرأتي کو تا ز خواب ناز بيدارش کنم

جرأتي کو تا ز خواب ناز بيدارش کنم
ساغري چون دولت بيدار در کارش کنم
قلب من شايسته سوداي ماه مصر نيست
خرده جان را مگر صرف خريدارش کنم
چون توانم دامن افشاند از گل بي خار او
من که نتوانم ز پاي خود برون خارش کنم
ره به آن موي ميان بردن نمي آيد ز من
رشته جان را مگر پيوند زنارش کنم
حسن بي پروا نمي گردد به عاشق مهربان
هرنفس از ناله گرمي چه آزارش کنم
باردوش هرکه گردم چون سبوي پرشراب
در تلافي از غم عالم سبکبارش کنم
رحم اگر مانع نمي گرديد از جرات مرا
مي توانستم به درد خود گرفتارش کنم
مورم اما گرسليمان را گذار افتد به من
صائب از راه نصيحت حرف در کارش کنم