شماره ٦٠٠: مي روم بر قله قاف قناعت جا کنم

مي روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بيضه اميد را زير پر عنقا کنم
پاي خم گيرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مينا مي کنم
از حضيض پستي فطرت برآرم خويش را
آشيان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم يک سرو گردن ز طوبي بگذرد
چون خيال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سيه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزي کو که جا در دامن صحراکنم
رشته اميد را تا چند پيوندم به خلق
تا به کي شيرازه بال و پر عنقا کنم
مي ربايندش ز دست يکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنين کامي که از تلخي سخن رامي گزد
حيفم آيد تف به روي مردم دنيا کنم
هر کسي برق تجلي را نمي داند زبان
چون ابوطالب کليمي از کجا پيداکنم