شماره ٥٩٨: همتي ياران که جوشي از ته دل مي زنم

همتي ياران که جوشي از ته دل مي زنم
مي شوم طوفان، به قلب عالم گل مي زنم
موج بيتابم عنانداري نمي آيد زمن
بي تأمل سينه بر درياي هايل مي زنم
نيست از شوق رهايي بيقراريهاي من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل مي زنم
مي زند بهر شکستن دل همان بر سينه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شيشه دل مي زنم
پي به عيش بي زوال تلخکامي برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل مي زنم
زلف جوهر را به باد بي نيازي مي دهد
اين تغافلها که من بر تيغ قاتل مي زنم
تيشه فولاد مي گردد به قصد پاي من
در طريق عشق هر گامي که غافل مي زنم
بحرم اما جان براي خاکساران مي دهم
بوسه در هر جنبشي برروي ساحل مي زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فريادها در پاي محمل مي زنم