شماره ٥٩٧: تيغ سيرابم دم از پاکي گوهر مي زنم

تيغ سيرابم دم از پاکي گوهر مي زنم
هر که را در جوهرم حرفي بود سر مي زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخي نيستم
خيمه بر دريا به قصد آب گوهر مي زنم
صبر ايوبي به خوني طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر مي زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحي حلقه بر در مي زنم
آن غيورم کز حرم نامه بنويسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر مي زنم
دسته گل شد سر دستار بيدردان و من
پنجه خونين به جاي لاله بر سر مي زنم
بيغمان بر خاک مي ريزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر مي زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار اي باغبان
ناگهان از رخنه ديوار بر در مي زنم
دل حريف خنده دندان نماي شانه نيست
پشت دستي بر سر زلف معنبر مي زنم
عاشقم اما نمي بينم به رويش ماه ماه
طوطيم ليکن تغافلها به شکر مي زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نيافت
بعد ازين خود را به قلب شور محشر مي زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقي گم کرده ام
گل به زير پاي دارم، دست بر سر مي زنم