شماره ٥٩٦: مشت آبي بر رخ از اشک ندامت مي زنم

مشت آبي بر رخ از اشک ندامت مي زنم
نيش بيداري به چشم خواب غفلت مي زنم
پيش ازان کز خواب سنگين توتيا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت مي زنم
کوثر و زمزم نشويد گرد عصيان مرا
خويش را چون موج بر درياي رحمت مي زنم
از پريشان ديدنم خاطر گشته است
بر در اين خانه چندي قفل حيرت مي زنم
غوطه در خون مي زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت مي زنم
آهوي رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحراي وحشت مي زنم
مي کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالاي خورشيد قيامت مي زنم
ساده لوحي بين که چون شبنم درين بستانسرا
فال همچشمي به خورشيد قيامت مي زنم
روزگاري هر زه گرديدم درين عالم، بس است
مدتي هم زور بر بازوي عزلت مي زنم
چند در دامانم آويزد غبار آرزو
آستين بر روي اين گرد کدورت مي زنم
چند هر ساعت برون آيد به رنگي قطره ام
خويش را بر قلزم بيرنگ وحدت مي زنم
مي کنم سيراب اول همرهان خويش را
اين نمک بر زخم خضر بي مروت مي زنم
عاشق شهرت نيم صائب چو ماه و آفتاب
آستين بر شمع عالمسوز شهرت مي زنم