شماره ٥٩٥: چند روزي از در ميخانه سروا مي زنم

چند روزي از در ميخانه سروا مي زنم
پشت دستي بر قدح، سنگي به مينا مي زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
مي کشم چون موج ميدان و به دريا مي زنم
بر نمي تابد غبار کلفتم آغوش شهر
مي شوم سيلاب و بر دامان صحرا مي زنم
بلبلم اما مي گلرنگ معشوق من است
قمريم اما نوا بر سرو مينا مي زنم
خويش را مرغابيان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا مي زنم
حسن او در ديده خورشيد مژگان را گداخت
من همان از سادگي فال تماشا مي زنم
شيشه اي کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا مي زنم
من که جان بخشي چو خضر شيشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسيحا مي زنم
مي فتد هر روز در کارش شکست تازه اي
من ز سوداي سر زلفي که سر وا مي زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتي هم با غزالان سر به صحرا مي زنم