شماره ٥٩٢: شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم

شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم
از گرستن تر نگردد دامن پيراهنم
نيست شمعي در سراي من، ولي از سوز دل
مي درخشد همچو چشم شير شبها روزنم
دشمنان را مي کنم از چرب نرمي سازگار
خار مي گردد گل بي خار در پيراهنم
خون رحم آيد به جوش از چشم شرم الود من
دست خالي مي رود گلچين برون از گلشنم
تا گسستم رشته پيوند از زال جهان
سر برآورد از گريبان مسيحا سوزنم
بعد ايامي که گلها از سفر باز آمدند
چون نسيم صبحدم مي بايد از خود رفتنم
شوق اگر صائب چنين گردد گريبانگيرمن
مي کند کوتاه دست خار را از دامنم