شماره ٥٩١: با فقيري در سخاوت بي نظير عالمم

با فقيري در سخاوت بي نظير عالمم
چون دعا با دست خالي دستگير عالمم
چون هما هر چند بي منت دهم دولت به خلق
بهر مشتي استخوان منت پذيرعالمم
خود فروشي پيشه من نيست چون بيمايگان
فارغ از رد و قبول و داروگير عالمم
از سخنهايي که مي آيد به کار مردمان
تا به ديوان قيامت ناگزير عالمم
گوش سنگين چمن پير است مهر لب مرا
ورنه من از بلبلان خوش صفيرعالمم
پرده مردم دريدن نيست لايق، ورنه من
از صفاي سينه آگاه از ضمير عالمم
خواري دايم به است از عزت پا در رکاب
بي نياز از اعتبار زود سير عالمم
با جهان آب وگل دلبستگي نبود مرا
مي توان چون مو بر آورد از خمير عالمم
مي نهند انگشت برحرفم خطاکاران همان
گرچه از افکار صائب بي نظير عالمم