شماره ٥٨٩: داغ عالمسوز برگ عيش گردد در دلم

داغ عالمسوز برگ عيش گردد در دلم
شمع ماتم گريه شادي کند در محفلم
دست من پيش از لب خواهش چو گل وامي شود
درگره باشد چو شبنم آبروي سايلم
مي کند در لامکان جولان دل آزاده ام
گربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم
از سماعم گرچه رنگين است بزم روزگار
نيست در طالع نثاري همچو رقص بسملم
حفظ آب رو بود بر من گواراتر زآب
دست رد بر سينه دريا گذارد ساحلم
گو نيارد هيچ کس صائب به خاک من چراغ
بس بود شمع مزار از دست و تيغ قاتلم