شماره ٥٨٨: خط نمي سازد طراوت زان سمن رخسار کم

خط نمي سازد طراوت زان سمن رخسار کم
آبروي گل نمي گردد ز قرب خارکم
شمع را از پرده شب گشت رعنايي فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم
منقطع گرديد آب خوشدلي از جويبار
هرکجا ديوانه شد در کوچه و بازار کم
عالم روشن به چشم من سياه از توبه شد
ظلمت دل مي شود هرچند ز استغنارکم
از علايق بيشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پاي سبکرفتار کم
ظلمت است از زندگاني قسمت پاي چراغ
زير پاي خويش بيند دولت بيدار کم
مي شود از تنگدستي نفس کجرو مستقيم
در ره باريک گردد پيچ وتاب مارکم
نيست از زخم زبان روشن ضميران را گريز
خار و خس کم گردد از دامان دريابارکم
ظاهر آرايي است کز تعمير باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم
از صلاح ظاهري بسيار کس گمره شدند
نيست در قطع ره دين سبحه از زنار کم
سايه دست نوازش بر سر آزادگان
درگراني نيست از شمشير لنگردارکم
حسن او در روزگار خط به حال خويش ماند
از خزان برگي نشد صائب ازين گلزار کم