شماره ٥٨٧: با زبان گندمين از بينوايي فارغم

با زبان گندمين از بينوايي فارغم
خوشه اي دارم که از خرمن گدايي فارغم
موج را سر رشته وحدت زدريا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدايي فارغم
جوهر من از دهان زخم گويا مي شود
چون لب خاموش تيغ از خودستايي فارغم
کاسه لبريز دريا را نمي آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدايي فارغم
بستر خار است بر ديوانه سختيهاي عشق
سنگ طفلان کرده است از موميايي فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهاي پست
از هدف عمري است چون تير هوايي فارغم
نيست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بي بال و پرم، از خودنمايي فارغم
آفتاب از لعل غافل نيست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بي دست و پايي فارغم
در بهشت عافيت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنايي فارغم
ازمسلمانان نمي داند اگر زاهد مرا
منت ايزد را ز کافر ماجرايي فارغم
چون نگاه وحشيان الفت نمي دانم که چيست
در ميان مردمان از آشنايي فارغم
مشتري بسيار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خويشتن از ناروايي فارغم
خاکساري بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سايي فارغم