شماره ٥٨٦: سير چشم فقرم از تحصيل دنيا فارغم

سير چشم فقرم از تحصيل دنيا فارغم
ابر سيرابم ز روي تلخ دريا فارغم
پيش پا ديدن نمي آيد زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم
بي نياز از خواب وخورکرده است حيراني مرا
بيخودي کرده است از انديشه جافارغم
ذکر او دارد زياد ديگران غافل مرا
فکر او کرده است از سير و تماشا فارغم
بيکسي روي مرا از مردمان گردانده است
درد بي درمان او دارد ز عيسي فارغم
چشم يکرنگي ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهاي رعنا فارغم
با وجود صد هنر بر عيب خود دارم نظر
بال طاوسي نمي گرداند از پا فارغم
برده شيرين کاري از دستم عنان اختيار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم
بر نگردانم ورق چون ديده قربانيان
حيرت سرشار دارد از تماشافارغم
مي برد بيطاقتي از بزم او بيرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم
مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از انديشه عقبي ز دنيا فارغم