شماره ٥٨٥: خار ديوارم که از برگ و نوا بي طالعم

خار ديوارم که از برگ و نوا بي طالعم
از ثبات خويش در نشو و نما بي طالعم
با من غم ديده نه دلدار مي سازد نه دل
من هم از بيگانه، هم از آشنا بي طالعم
سايه من گرچه مي بخشد سعادت خلق را
کار چون با قسمت افتد چون هما بي طالعم
هرکه را از خاک بردارم، زندخاکم به چشم
در بساط آفرينش چون صبا بي طالعم
خانه آيينه دارد زنده دل نام مرا
چون سکندر گرچه ازآب بقا بي طالعم
داغ دارد چشم پاکم دامن آيينه را
حيرتي دارم که از خوبان چرا بي طالعم
منت بيگانگان از آشنايان خوشترست
منت ايزد را که من از آشنا بي طالعم
داغ دارد شانه را در موشکافي دفتم
در به دست آوردن زلف دو تا بي طالعم
مي نمايم ره به خلق و مي خورم بر سر لگد
در ميان رهبران چون نقش پا بي طالعم
چون سويدا اگرچه راهي هست در هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بي طالعم
راستي چون سرو صائب بي ثمر دارد مرا
من ز صدق خود درين بستانسرا بي طالعم