شماره ٥٨٤: از دل چون سرمه خود ميل آهي مي کشم

از دل چون سرمه خود ميل آهي مي کشم
خويش را در گوشه چشم سياهي مي کشم
از حجاب عشق صد زخم نمايان مي خورم
تا ز چشم شرمگين او نگاهي مي کشم
گرچه دارم چون گل از تخت سليمان تکيه گاه
همچنان خميازه بر طرف کلاهي مي کشم
چون قفس مجموعه چاکي است سرتا پاي من
بس که دست انداز مژگان سياهي مي کشم
تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند
بوي ريحان بهشت از هر گياهي مي کشم
گرچه عمري شد که از عشق جنون افتاده ام
کار چون افتد به دعوي مد آهي مي کشم
مي کنم طومار شکريارانشا در ضمير
گر به ظاهر از جفاي دوست آهي مي کشم
من حريف زهر چشم اين حسودان نيستم
همچو يوسف خويش را در قعر چاهي مي کشم
چون علم هر چند تنهايم درين آشوبگاه
با سر شوريده ناموس سپاهي مي کشم
از تنور رزق تا قرصي برون مي آورم
بيژني گويا برون از قعر چاهي مي کشم
گر چه ازدامان مطلب سعيم کوته است
مد آهي صائب از دل گاه گاهي مي کشم