شماره ٥٨٢: رخت ازين دنياي پر وحشت به يک سومي کشم

رخت ازين دنياي پر وحشت به يک سومي کشم
خويش را در گوشه آن چشم جادو مي کشم
مي کند موج سرابش کار تيغ آبدار
در بياباني که من گردن چو آهو مي کشم
تا مگر مغزم به بوي آشنايي برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو مي کشم
کوسر فردي که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دايم گراني چون ترازو مي کشم
تا شنيدم مي شود از شکر، نعمتها زياد
هر که رو گردان شد از من دست بررو مي کشم
پيش ازين آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
اين زمان نازسگ ليلي ز آهو مي کشم
نيست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل مي نهم، پا زين لب جو مي کشم
از دل بي دست و پاي خويش مي گيرم خبر
دست اگر گاهي به زلف و کاکل او مي کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشي صائب مرا
حرف ازوبي پرده چون چشم سخنگومي کشم