شماره ٥٨١: با تجرد چون مسيح آزار سوزن مي کشم

با تجرد چون مسيح آزار سوزن مي کشم
مي کشد سرازگريبان زآنچه دامن مي کشم
کوه آهن پيش ازين بر من سبک چون سايه بود
اين زمان از سايه خود کوه آهن مي کشم
مي دود چون سايه دنبالم به جان بي نفس
از زليخاي جهان چندان که دامن مي کشم
دانه در زير زمين ايمن ز تيغ برق نيست
در خطر گاهي که من چون خوشه گردن مي کشم
عاشق يکرنگ با گل زير يک پيراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن مي کشم
تا چون موسي نور وحدت سرمه در چشمم کشيد
از عصاي خويش ناز نخل ايمن مي کشم
مي شود فواره آتش ز اشک آتشين
آستين چون موج شمع اگر بر چشم روشن مي کشم
گوشه گيري چشم بد بسيار دارد در کمين
ميل آهي هر نفس در چشم روزن مي کشم
تنگ شد جاي نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زين چشم سوزن مي کشم
کشتي از بي لنگريها مي رود در زير بار
از سبک سنگي گراني چون فلاخن مي کشم
در گلستاني که يک نخل خزان ديده است خضر
از رعونت برزمين چون سرو دامن مي کشم
هر که را آيينه بي رنگ است نمي داند که من
از دل روشن چه زين فيروزه گلشن مي کشم
نيستم غافل زاحوال دل آزاران خويش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن مي کشم
در تلافي سينه پيش برق مي سازم سپر
دانه اي چون مور اگر گاهي ز خرمن مي کشم
جذبه ديوانه اي صائب داده است عشق
سنگ را بيرون ز آغوش فلاخن مي کشم