شماره ٥٨٠: خاک صحراي جنون در چشم گريان مي کشم

خاک صحراي جنون در چشم گريان مي کشم
ناز سرو از گردباد اين بيابان مي کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نيست
از حجاب خويشتن در وصل هجران مي کشم
نيست خون مرده لايق چنگل شهباز را
پاي خواب آلود از خارمغيلان مي کشم
از کنار عرصه مي گويند بازي خوشترست
خويش را در رخنه ديوار نسيان مي کشم
چون صدف در پرده غيب است دايم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نيسان مي کشم
مي کنم از زخم تيغش شکوه پيش بيدلان
پنجه خونين به روي آب حيوان مي کشم
نيست مور قانع من در پي تن پروري
منت پاي ملخ بهر سليمان مي کشم
نيست از بي دست و پايي گر نمي آيم به خود
بهر برگشتن به کوي يار ميدان مي کشم
عاقلان ديوار زندان رخنه مي سازند و من
نقش يوسف بر در و ديوار زندان مي کشم
مي شود بر ديده خونبار من عالم سياه
از دل صد پاره تا آهي بسامان مي کشم
نيست صائب بهر دنيا آه دردآلود من
بر سواد آفرينش خط بطلان مي کشم