شماره ٥٧٩: پرده از حسن عمل بر دامن تر مي کشم

پرده از حسن عمل بر دامن تر مي کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر مي کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کا رمن است
ناز آن لبهاي ميگون را ز ساغر مي کشم
راهرو را در قفا ديدن دليل کاملي است
انتظار خويش در دامان محشر مي کشم
من که چون خورشيد افسر کرده ام از موي خويش
کافرم گر يک سر مو ناز افسر مي کشم
عشق را غيرت به کامم زهر قاتل کرده است
تلخي مردن ازين ترياک اکبر مي کشم
گر زند پيش عقيق آبدارش موج لاف
پنجه خونين به روي آب کوثر مي کشم
جذبه اي دارم که گر مانع نگردد شرم عشق
شعله را بيرون ز آغوش سمندر مي کشم
تن پرستي مي کنم چندان که جان فربه شود
جان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر مي کشم
زلف او از بار دل بر خاک افتاده است و من
از تهيد ستي دل از دست صنوبر مي کشم
صائب از رضوان کسي ترخنده تا کي وا کشد
چشم اشک آلود را بر روي کوثر مي کشم